بسم ربّ الشهداء و الصدیقین
دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۰۸ ب.ظ
سلامی چو بوی خوش شلمچه..
این اولین پست من در این وبلاگ است.. وبلاگی که دلیل ایجاد آن درد و دل کردن با شهداست..
شاید این حرفها، درد دل خیلی ها باشه که حتی از جنگ بویی نبردند و تاریخ تولدشان با جنگ هیچ تقاطعی ندارد..
من تقریبا از دوران نوجوانی با شهدا و دفاع مقّدس آشنا شدم.. مخصوصا زمانی که با سن کمم در بسیج ثبت نام کردم و در اونجا اولین بار حرفهای جالبی در مورد آنها شنیدم..
اما باز هم بخاطر کم لیاقتی با شهدا فاصله گرفتم و این تا زمانی ادامه داشت که سال 89 از طریق کاروانهای راهیان نور به مناطق جنوب سفر کردم و بهترین لحظه تحویل سال عمرم رو در دوکوهه گذروندم، اینجا بود که فهمیدم چقدر از شهدا دور شدم و به حال اونها غبطه خوردم..
من شناخت خیلی کمی از اونها داشتم، از شیوه ی زندگیشون، از رفتارشون با بقیه و هدف نهایی اونها و اینکه اصلا اونها برای چه جنگیدند و از خون خودشون گذشتند..
داشتم کتابی در مورد زندگی شهید بزرگوار احمد کاظمی میخوندم، اسم کتاب "احمد" بود... کتاب خیلی به دلم نشست و از این که تا به حال از این شهید بزرگوار هیچ نمیدانستم واقعا ناراحت شدم..
در قسمتی از کتاب نوشته بود : "احمد کاظمی" اگر هیچ فایده ای نداشته باشد، حداقل برای لحظات تنهایی خوب است و میتواند پلی برای رسیدن به آن " روشنایی رؤیایی " باشد که خیلی وقت ها جوانان ما در آتش شوق رسیدن به آن میسوزند. احمد پله ای برای رسیدن به خداست.
و این جمله چقدر زیباست، من از آقا احمد میخواهم که برای ما دعا کند، گرچه از درون سیاه سیاهم و سرگذشت خوبی نداشتم... ولی امیدوارم شهدا مارا شفاعت کنند..
حقیقتا وقتی زندگی شهدا و انسانهای بزرگ رو میخونم از زندگی خودم پشیمون میشم.. از خودم میپرسم واقعا ما اون دنیا میخواهم چی جواب خدا بدیم ؟
بد نیست از وصیت نامه حاج حسین خرازی براتون بگم..
" خدایا غلط کردم، استغفرالله، خدایا امان، امان از تاریکی و تنگی و فشار قبر و سوال منکر و نکیر در روز محشر و قیامت..
به فریادم برس.. خدایا من دلشکسته و مضطرم.. صاحب پیروزی و موفقیت ترا میدانم و بس"
آری.. وقتی حاج حسین این گونه با خدای خود نجوا میکند... من چه دارم بگویم..
این اولین پست من در این وبلاگ است.. وبلاگی که دلیل ایجاد آن درد و دل کردن با شهداست..
شاید این حرفها، درد دل خیلی ها باشه که حتی از جنگ بویی نبردند و تاریخ تولدشان با جنگ هیچ تقاطعی ندارد..
من تقریبا از دوران نوجوانی با شهدا و دفاع مقّدس آشنا شدم.. مخصوصا زمانی که با سن کمم در بسیج ثبت نام کردم و در اونجا اولین بار حرفهای جالبی در مورد آنها شنیدم..
اما باز هم بخاطر کم لیاقتی با شهدا فاصله گرفتم و این تا زمانی ادامه داشت که سال 89 از طریق کاروانهای راهیان نور به مناطق جنوب سفر کردم و بهترین لحظه تحویل سال عمرم رو در دوکوهه گذروندم، اینجا بود که فهمیدم چقدر از شهدا دور شدم و به حال اونها غبطه خوردم..
من شناخت خیلی کمی از اونها داشتم، از شیوه ی زندگیشون، از رفتارشون با بقیه و هدف نهایی اونها و اینکه اصلا اونها برای چه جنگیدند و از خون خودشون گذشتند..
داشتم کتابی در مورد زندگی شهید بزرگوار احمد کاظمی میخوندم، اسم کتاب "احمد" بود... کتاب خیلی به دلم نشست و از این که تا به حال از این شهید بزرگوار هیچ نمیدانستم واقعا ناراحت شدم..
در قسمتی از کتاب نوشته بود : "احمد کاظمی" اگر هیچ فایده ای نداشته باشد، حداقل برای لحظات تنهایی خوب است و میتواند پلی برای رسیدن به آن " روشنایی رؤیایی " باشد که خیلی وقت ها جوانان ما در آتش شوق رسیدن به آن میسوزند. احمد پله ای برای رسیدن به خداست.
و این جمله چقدر زیباست، من از آقا احمد میخواهم که برای ما دعا کند، گرچه از درون سیاه سیاهم و سرگذشت خوبی نداشتم... ولی امیدوارم شهدا مارا شفاعت کنند..
حقیقتا وقتی زندگی شهدا و انسانهای بزرگ رو میخونم از زندگی خودم پشیمون میشم.. از خودم میپرسم واقعا ما اون دنیا میخواهم چی جواب خدا بدیم ؟
بد نیست از وصیت نامه حاج حسین خرازی براتون بگم..
" خدایا غلط کردم، استغفرالله، خدایا امان، امان از تاریکی و تنگی و فشار قبر و سوال منکر و نکیر در روز محشر و قیامت..
به فریادم برس.. خدایا من دلشکسته و مضطرم.. صاحب پیروزی و موفقیت ترا میدانم و بس"
آری.. وقتی حاج حسین این گونه با خدای خود نجوا میکند... من چه دارم بگویم..
یا علی
- ۹۴/۱۱/۱۲
- ۳۰۹۱ نمایش