به یاد شهدا

"چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد، چه نکوتر آنکه مرغی ز قفس پریده باشد"

به یاد شهدا

"چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد، چه نکوتر آنکه مرغی ز قفس پریده باشد"

سلام خوش آمدید




عید هم آمد و رفت، بابا جان کجایی ؟

"دختر شهید مدافع حرم، جاوید الاثر محمد اینانلو با عکس یادگاری پدر"

:'(


  • ۰ نظر
  • ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۰
  • گمنام
سلام

شهدای صابرین که شاید چند وقتی میشه با آنها اشنا شدم ، مرا به خودم آوردند که آقا محمد که دم از راه شهدا میزنی، ولی اعمال و کردارت با شهدا خیلی فاصله داره.. بیا زندگی نامه مارو بخون و با شیوه زندگی ما آشنا شو.. انشالله که بتونی راه مارو ادامه بدی..

باز هم شهدا به ما کمک کردند.. هر چه داریم از دعای ائمه اطهار (علیهما سلام) و شهداست..




من اعتقادی دارم و به بعضی از اطرافیانم هم گفتم.. اعتقادم اینه که یک شهید تا خودش نخواهد کسی نمی تواند با او آشنا شود. به طور مثال شهدای صابرین سال 90 شهید شده اند ، ولی تا چند وقت پیش که این سعادت نصیبم شد، حتی اسمی از هیچ کدامشان نشنیده بودم.. یا مثلا خیلی دوست داشتم یکی از دوستانم کتابهای شهدا رو بخونه ولی خیلی کم این کارو انجام میده و علاقه ای نشون نمیده و به نظرم این خود شهید هست که دوست دارند تا زمانش نرسیده، اون شخص با اونها آشنا نشه..

و اما اینکه اسم این مطلب رو به نام شهدای مظلوم قرار دادم دلیلم این بود که وقتی یه فردی مثل من که حداقل هفته ای 1-2 دفعه به سایتهای مختلف سر میزنه و اخباری از شهدا داره.. چطور ممکنه که این 12 نفر رو نشناسه و اونم چه افرادی که هموشن گل سرسبد بودند.. یاد کلیپ حاج حسن (از شهدای یگان صابرین) افتادم که در اونجا میفرماین : آنان که مانده اند باید کار زینبی کنند..وگرنه یزیدی اند..


ان شاء الله که شهدای صابرین به ما کمک کنند که در راهشان قدم برداریم و راه را گم نکنیم..


  • ۰ نظر
  • ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۴۲
  • گمنام

سلام..

تصمیم گرفتم تا در مورد همسفر شهدا، سید علیرضا مصطفوی بنویسم.. انشالله که آشنایی با این سید بزرگوار زمینه هدایت افراد بیشتری را فراهم نماید..باشد که آن دنیا شفاعتمان کنند..



این سید بزرگورار حقیقتا بیانگر این مصرع است که میگوید : در جوانی پاک بودن شیوه ی پیغمبری است..

وقتی فرازهای زندگی سید رو با خودم مقایسه می کردم ، جز شرمندگی نتیجه ای برایم نداشت چرا که فهمیدم می توان متولد دهه 60 بود و پاک زندگی کرد و هم نشین شهدا شد.. اما برای این مهم باید از سیم خاردار نفس خودت عبور کنی که کاری بسیار دشوار می نماید.. مهم است برای من که در این دوره، جوانی را در قطعه ای از بهشت زهرا دفن کنند و بعد عذاب افراد آن قطعه برداشته شود.. اینکه در تشعیع جنازه ی جوانی، شهدا بیایند..

و به راستی که این سید بزرگوار از همان مخلصین بود.. برای آشنایی بیشتر با آقا سید ، لطفا به لینک زیر مراجعه کنید که در مورد ایشان به طور کامل نوشته اند:


همسفر شهدا


همچنین در مورد زندگی ای شهید بزرگوار، کتاب بسیار خوب و تاثیر گذاری به نام "همسفر شهدا" تهیه شده که میتوانید این کتاب رو تهیه کنید.



التماس دعا


  • ۰ نظر
  • ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۵۰
  • گمنام

سلام


میدونم با تاخیره.. ولی خواستم با گذاشتن عکس سفره ی هفت سین بچه های گردان تخریب زمان جنگ، سال جدید رو هم تبریک بگم..

خدا از دل آدم خبر داره.. ان شاء الله که امسال، خیلی بهتر و با خدا تر از سال پیش باشیم.. :(



  • ۰ نظر
  • ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰
  • گمنام


این قطعه شعر، تقدیم به شهدای گمنام که به بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها اقتدا نمودند:


شکسته تر شده و دست برکمر دارد
چه پیش آمده.. آیا حسن خبر دارد..؟

به گریه گفت که زینب مواظب خود باش
عبور کردن از این کوچه ها خطر دارد

شبیه روز برایم نرفته روشن بود
فدک گرفتن از این قوم دردسر دارد

گرفت دست مرا مادرم... نشد... نگذاشت...
تمام شهر بفهمد حسن جگر دارد

شهود خواسته از دختر نبی خدا
اگرچه دیده سندهای معتبر دارد

سکوت و صبر و رضای خدا به جای خودش
ولی اگر پدرم ذوالفقار بردارد...

کسی نبود به معمار این محل که گوید
عریض ساختن کوچه کی ضرر دارد ؟



  • ۰ نظر
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۳
  • گمنام


بر زانوی تنهایی ام دارم سرت را..
با گریه می بینم غروب آخرت را

من التماس لحظه های درد هستم..
آیا نگاهی می کنی دور و برت را..؟

دست مرا بستند و پشتم را شکستند..
می بینی آیا حال و روز حیدرت را..؟

حالا که روی پای من از حال رفتی..
فهمیده ام اوضاع و احوال سرت را

پروانه حرف عشق را هرگز نمی زد..
می دید اگر یک مشت از خاکسترت را

افتاده ام پشت درِ قفل نگاهت..
واکن دوباره چشمهای نوبرت را

بر زانوی تنهایی خود سر گذارم..
وقتی ندارم بر سر زانو سرت را



  • ۰ نظر
  • ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۲۳
  • گمنام


زندگی انسان، تمثیل آن مسافریست که از خانه ای موقت و ناپایدار، به سوی مستقر ابدی خویش بار می بندد. پس اگر این خانه ها، خانه های مجازی هستند و ما مسافرانی در کوچ، دگر چه جای دل بستن و حسرت خوردن ؟ دنیا نه و نه جای درنگ و فراغت، بلکه محمل رنجیست که آدمی پای بر آن می نهد تا روح در کشاکش ابتلائات عظیم، راهی به عالم قرب بجوید و محیّای رجعت شود. (شهید آوینی)




  • ۰ نظر
  • ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۵۲
  • گمنام


امشب مدام این شعر میومد توی ذهنم،

از زبان حضرت ابوالفضل علیه السلام:



تمام غصه ام این است، پشت پا بخوری..
تو هم شبیه خودم، نیزه بی هوا بخوری..


عزیز فاطمه، مدیون زینبت کردم..
اگر که ثانیه ای، غصه ی مرا بخوری..




  • ۰ نظر
  • ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۰۶
  • گمنام


از گلشن دوست گل نچیدن سخت است         دیدن همه ، تورا ندیدن سخت است

می گفت شهیدی دم آخر که حسین            جان دادن و کربلا ندیدن سخت است



و کربلا رو تو مپندار که شهریست در میان شهر ها و نامیست در میان نامها..

نه ، کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران امام حسین(ع) راهی به

سوی حقیقت نیست ، کربلا مارا نیز در خیل کربلاییان بپذیر ،

ما می آییم تا بر خاک تو بوسه زنیم و آنگاه راهی دیار قدس شویم...


  • ۰ نظر
  • ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۳۷
  • گمنام
بسم الله الرحمن الرحیم

چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.
آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش.
جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش…

آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل…

دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!

آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن…
حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه…

زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد.
زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند…


حاج مرشد!

جانم آقا سید؟

آنجا را می‌بینی؟ آن خانم…

حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.
استغفرالله ربی و اتوب‌الیه…

سید انگار فکرش جای دیگری است…حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.

حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند:
حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟

سبحان الله…
سید مکثی می‌کند.
بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟!

حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.

به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله می‌گوید.

- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.

زن، با تردید، راه می‌افتد.
حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!…
زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش…
دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران:
حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…
سید؛ ولی مشتری بود!
پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:
این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است…
تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نه ایست!…

سید به حاجی ملحق می‌شود و دور…

انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد…*چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد،

نگاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.
مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی.

زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد
که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:

آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت…
آقا سید! من دیگر… خوب شده‌ام!

این بار، نوبت باران چشمان سید است…



سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه ۴۰ تهران


یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند،
به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.
زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت…

اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً

به نقل از سایت عماریون
  • ۰ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۲۰
  • گمنام
به یاد شهدا

اینجا محّل درد و دل کردن با شهداست..
همانهایی که علی وار زیستند، عاشورایی جنگیدند و عاشقانه پرکشیدند..

اینجا می آیم تا دقایقی از عمرم را به شهدا اختصاص دهم..
به آنها فکر کنم و در راهشان قدم بگذارم.. ان شاء لله.

کپی برداری از مطالب با ذکر یک صلوات به نیّت سلامتی امام زمان (عج الله تعالی فرجه شریف) آزاد است.

التماس دعا

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی