- ۰ نظر
- ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۰
سلام..
تصمیم گرفتم تا در مورد همسفر شهدا، سید علیرضا مصطفوی بنویسم.. انشالله که آشنایی با این سید بزرگوار زمینه هدایت افراد بیشتری را فراهم نماید..باشد که آن دنیا شفاعتمان کنند..
این سید بزرگورار حقیقتا بیانگر این مصرع است که میگوید : در جوانی پاک بودن شیوه ی پیغمبری است..
وقتی فرازهای زندگی سید رو با خودم مقایسه می کردم ، جز شرمندگی نتیجه ای برایم نداشت چرا که فهمیدم می توان متولد دهه 60 بود و پاک زندگی کرد و هم نشین شهدا شد.. اما برای این مهم باید از سیم خاردار نفس خودت عبور کنی که کاری بسیار دشوار می نماید.. مهم است برای من که در این دوره، جوانی را در قطعه ای از بهشت زهرا دفن کنند و بعد عذاب افراد آن قطعه برداشته شود.. اینکه در تشعیع جنازه ی جوانی، شهدا بیایند..
و به راستی که این سید بزرگوار از همان مخلصین بود.. برای آشنایی بیشتر با آقا سید ، لطفا به لینک زیر مراجعه کنید که در مورد ایشان به طور کامل نوشته اند:
همچنین در مورد زندگی ای شهید بزرگوار، کتاب بسیار خوب و تاثیر گذاری به نام "همسفر شهدا" تهیه شده که میتوانید این کتاب رو تهیه کنید.
التماس دعا
این قطعه شعر، تقدیم به شهدای گمنام که به بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها اقتدا نمودند:
شکسته تر شده و دست برکمر دارد
چه پیش آمده.. آیا حسن خبر دارد..؟
به گریه گفت که زینب مواظب خود باش
عبور کردن از این کوچه ها خطر دارد
شبیه روز برایم نرفته روشن بود
فدک گرفتن از این قوم دردسر دارد
گرفت دست مرا مادرم... نشد... نگذاشت...
تمام شهر بفهمد حسن جگر دارد
شهود خواسته از دختر نبی خدا
اگرچه دیده سندهای معتبر دارد
سکوت و صبر و رضای خدا به جای خودش
ولی اگر پدرم ذوالفقار بردارد...
کسی نبود به معمار این محل که گوید
عریض ساختن کوچه کی ضرر دارد ؟
بر زانوی تنهایی ام دارم سرت را..
با گریه می بینم غروب آخرت را
من التماس لحظه های درد هستم..
آیا نگاهی می کنی دور و برت را..؟
دست مرا بستند و پشتم را شکستند..
می بینی آیا حال و روز حیدرت را..؟
حالا که روی پای من از حال رفتی..
فهمیده ام اوضاع و احوال سرت را
پروانه حرف عشق را هرگز نمی زد..
می دید اگر یک مشت از خاکسترت را
افتاده ام پشت درِ قفل نگاهت..
واکن دوباره چشمهای نوبرت را
بر زانوی تنهایی خود سر گذارم..
وقتی ندارم بر سر زانو سرت را
زندگی انسان، تمثیل آن مسافریست که از خانه ای موقت و ناپایدار، به سوی مستقر ابدی خویش بار می بندد. پس اگر این خانه ها، خانه های مجازی هستند و ما مسافرانی در کوچ، دگر چه جای دل بستن و حسرت خوردن ؟ دنیا نه و نه جای درنگ و فراغت، بلکه محمل رنجیست که آدمی پای بر آن می نهد تا روح در کشاکش ابتلائات عظیم، راهی به عالم قرب بجوید و محیّای رجعت شود. (شهید آوینی)
از گلشن دوست گل نچیدن سخت است دیدن همه ، تورا ندیدن سخت است
می گفت شهیدی دم آخر که حسین جان دادن و کربلا ندیدن سخت است
و کربلا رو تو مپندار که شهریست در میان شهر ها و نامیست در میان نامها..
نه ، کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران امام حسین(ع) راهی به
سوی حقیقت نیست ، کربلا مارا نیز در خیل کربلاییان بپذیر ،
ما می آییم تا بر خاک تو بوسه زنیم و آنگاه راهی دیار قدس شویم...
حاج مرشد!
جانم آقا سید؟
آنجا را میبینی؟ آن خانم…
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.
استغفرالله ربی و اتوبالیه…
سید انگار فکرش جای دیگری است…حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه میکند:
حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند نمیگوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟
سبحان الله…
سید مکثی میکند.
بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمیخورد مشتری باشیم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی میشود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه میکند و سمت زن میرود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور میکند.